داریوش سوم
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
داریوش سوم (۳۸۰ - ۳۳۰ ق. م.) آخرین پادشاه هخامنشی بود و از اسکندر شکست خورد. اين شاه كه او را در كتب پهلوى «دارا پسر دارا» خواندهاند فرزند آرسان بوده و آرسان پسر استن و نوهٔ داریوش دوم است. بنابراين داريوش سوم نسبش با فاصلهٔ سه نسل به داريوش دوم میرسد و بهمين جهت او را «پسر دارا» (فرزند داريوش دوم) گفتهاند. هنگاميكه در زمان اردشير سوم دربارهٔ خاندان هخامنشى و شاهزادگان آن سخن میرفت نام داريوش بر زبان نمیآمد. به اين معنى كه او را بچيزى نمیشمردند و اردشير سوم وقتى كه میخواست براى استقرار حكومت خود شاهزادگان مزاحم را براندازد او را بياد نياورد. داريوش در دستگاه هخامنشى چاپارى بود كه فرمانهاى شاهنشاه را به واليان و فرماندهان ايالات میرساند. در يكى از جنگهاى روزگار اردشیر رشادتى از خود نشان داد كه اردشیر او را «دليرترين پارسيان» ناميد بقول ژوستن، تاريخنويس معروف، او را والی ارمنستان كرد. دربارهٔ اينكه او چرا به تخت شاهنشاهى نشست سخن بسيار گفتهاند اما آنچه به حقيقت نزديكتر مینماید اين است كه باگواس وزیر بزرگ دربار او را با هر حيلهاى بود به روى كار آورد تا عملاً خودش فرمانرواى مطلق باشد. زيرا باگواس گمان كرده بود كه داريوش شاهزادهٔ زرنگى نيست و شاه نیرومندى نخواهد شد. اما هنگامى كه داريوش بر اورنگ شاهنشاهى نشست به اشارات و نظرات باگواس توجهى نكرد و وزیر بزرگ كه به خطاى خود آگاهى يافته بود برآن شد كه داريوش را از ميان بردارد داريوش از اين تصميم باخبر شد و او را احضار كرد و جام زهرى به او نوشانيد. آغاز پادشاهى داريوش سوم با شروع حكومت اسكندر پسر فیلیپ در مقدونیه تقريباً مقارن است و در سير تاريخ، او مانند رقيبى است كه سرنوشت براى اسكندر تراشيده است. داريوش سوم در سال ۳۳۶ ق. م. بر تخت نشست و سلطنتی را آغاز كرد كه دوران كوتاه آن پر از وقايع بزرگ و در عين حال سوزناك است. پايان زندگى او در حقيقت پايان امپراتورى بزرگ هخامنشى است.
فهرست مندرجات |
[ویرایش] مقدونیه
كشورى بود در شبه جزيرهٔ بالکان كه در زمان فيليپ وسعت آن به ۵۸۸۰۰ كيلومتر مربع رسيد و چنانكه وسعت جلگههاى آن ايجاب میكرد در اين سرزمين حكومتى واحد بوجود آمد. تاريخ اين سرزمين پيش از دوران مورد بحث ما زياد روشن نيست، ترقيات ناگهانى حكومت مقدونيه آتن را بيمناك كرد و بخصوص انتقاد موستن سخنور نامدار از آتنیها و تشويق او بنزديكى آتن با ايران، موجب شد كه آتنیها در صدد برآيند شهرهای ديگر يونان را بر فيليپ بشورانند و براى شكست او كم و بيش اقدام كنند. از طرف ديگر گروهى آتنی خيانتكار با رشوههاى فيليپ به زيان شهر خود كار میكردند. سرانجام جنگى در ۳۵۶ ق. م. در يونان درگرفت كه آن را جنگ مقدس ناميدهاند و همين جنگ است كه آغاز دوگانگى بين شهرهای يونان و جنگهاى آتن و اسپارت شمرده میشود.
ظاهراً اين جنگها بر سر موضوع حمايت و ادارهٔ معبد آپولن بود كه طرفين هركدام حق خود مىدانستند. در اين گيرودار فيليپ در اين انديشه بود كه در يونان نام نيكى بيابد و با درهم شكستن قدرت آتنیها و هواخواهان آنها، سپهسالار كل يونان گردد و زمینهٔ تصرف قلمرو شاهنشاهى ايران را فراهم كند. سرانجام در جنگى كه با آتن كرد اين پيروزى را به دست آورد. و با گرفتن عنوان سپهسالار كل يونان و اختيارات بسيار در سال ۳۳۶ ق. م. يعنى نخستين سال شاهنشاهى داريوش سوم لشكرى روانهء آسيا كرد. فيليپ چنان مغرور بود كه شكست ايران را در اين جنگ پيش چشم ميديد. اما پيش از آنكه به آرزوى خود برسد يكى از درباريانش او را كشت.
[ویرایش] اسکندر مقدونی
اين كلمه صورت اسلامى و ايرانی كلمهٔ الكساندر است. بنابر تاريخ مقدونيه او سومين كسى است كه به نام اسكندر بر آن سرزمين فرمان رانده است. پدرش فیلیپ و مادرش المپیاس دختر پادشاه ملسها بود. جوانى نيرومند و كشيدهاندام و طبيعتاً داراى روح مردى و شهامت بود. او در ۳۳۵ ق. م. يعنى در سال دوم شاهنشاهى داريوش سوم بر تخت نشست و بزودى، با وجود جوانى، توانست در ميان درباريان و رعاياى خود ارزش و منزلتى بدست آورد و محبوب آنها گردد. آنگاه پس از فرونشاندن شورشهایی كه در نقاط مختلف قلمرو پدرش پيدا شده بود در انديشه لشكركشى به ايران شد.
[ویرایش] لشكركشى اسكندر به ايران
نوشتار اصلی: لشکرکشیهای اسکندر به ایران
داريوش تصور نمیكرد كه پسر جوان فيليپ براى ايران خطرناك باشد. اما هنگامى كه شنيد يونانيان او را سپهسالار كل يونان كردهاند ناچار شد در تدارك مقابله با او برآيد و حتى از خود يونانيان سپاهيان مزدور گردآورى و شخصى را بنام «ممنن» از آنها بسركردگى برگزيند. در چند جنگ كوچك محلى در آسیاى صغیر و كرانههاى داردانل ايرانيان پیروزيهایی بدست آوردند. اما چون دربار ايران طبق معمول به مقدونيه و يونان اهميت نميداد و دشمن را ناتوان میشمرد به اسكندر فرصت داده شد كه بسوى اين سرزمين پيش آيد.
اگر دربار ايران بموقع ايالات مختلف يونان را با پول و تجهيزات تقويت میكرد هرگز مقدونيان بر يونان چيره نمیشدند. اسكندر براى حمله به ايران بيشتر املاك خود را به نزديكانش بخشيد و هرچه داشت هزينهٔ تجهيز سپاه كرد و آنتیپاتر مقدونی را بجاى خود در مقدونيه گذاشت. بيست روز پس از عزيمت، اسكندر به كرانههاى داردانل رسيد و باز چون در بار و سرداران ايران به اسكندر با ديدهٔ حقارت نگريستند و براى مقابلهٔ با او بموقع اقدام نكردند او موفق شد پاى در خاك آسيا گذارد و آنها را غافلگير كند. سرداران شكست خورده ايرانی يا گريختند و يا خودكشى كردند و قسمت وسيعى از آسياىصغير را به دست اسكندر دادند. و جنگ معروف به «گرانیک» بدين ترتيب منجر به شكست سپاه ايران شد.
در جنگ ديگر شهر «میلت» نيز كه در كنار دريا واقع بود محاصره و تسخير شد. اسكندر پس از اين پيروزى قسمت عمدهٔ نيروى خود را برداشت و بسوى شهر هالیکارناس مركز ايالت کاریه رهسپار شد و شهرهاى يونانی بين ميلت و هاليكارناس را گرفت. با اينكه «ممنن» توانست اعتماد دربار ايران را جلب كند و فرماندارى صفحات آسياىصغير را بگيرد و پس از آن نيز براى دفاع از هاليكارناس و نقاط ديگر كوشش و زيركى بسيار از خود نشان داد باز هم قدرت و پايدارى اسكندر او را ناچار كرد كه با مشاوره سرداران ايرانی تصميم به تخلیهٔ شهر بگیرد. پس از آنكه اسكندر ديگر ايالت آسياىصغير را يك يك تسخير كرد «ممنن» برآن شد كه جنگ را به هرترتيب كه بتواند به مقدونيه بكشاند و به اين ترتيب اسكندر را وادار كند كه به مقدونيه بازگردد و آسياى صغير را واگذارد و داريوش نيز جز او بكسى اميدوار نبود. «ممنن» قسمتى از جزاير ميان آسيا و اروپا را تسخير كرد و هنگامى كه نزديك بود اسكندر را بوحشت اندازد و به مقدونيه بازگرداند ناگهان درگذشت. ظاهراً اين واقعه در سال ۳۳۳ ق. م. پيش آمده است.
پس از درگذشت «ممنن» داريوش خود فرماندهى سپاه را بعهده گرفت و در اين حال اسكندر پيوسته پيش مىآمد. در شهر تارس كه حاكم نشين کیلیکیه بود اسكندر بدنبال يك آب تنی بيمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد كه سپاهيان مرگ او را حتمى دانستند. اما اسكندر كه از نزديكى سپاه داريوش آگاه بود از پزشك خود خواست كه او را با داروهاى تند درمان كنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داريوش با زيورها و آرايشهاى بسيار چشمها را خيره مىكرد. لباسهاى زربفت سپاهيان، جامههاى گوناگونی كه بر آنها هزاران دانهٔ گرانبها دوخته شده بود و طوقهاى مرصعى كه بر گردن مردان جنگى افتاده بود سرمایهٔ اين سپاه عظيم را تشكيل مىداد و در مقابل ياران اسكندر بدون هيچ زيور و آرايشى در پشت سپرهاى خويش آمادهٔ شنيدن فرمان حمله بودند. پيداست كه در جنگ سپاهيانی بهتر پيش میروند كه از قيد زيورها و جامههاى فاخر آسوده باشند.
در جنگ ایسوس كه نخستين برخورد سپاهيان اسكندر و داريوش بود، پس از شروع جنگ اسكندر با سواره نظام خود بسوى جايگاه داريوش تاخت و ميان سوارهنظام دو طرف جنگ سختى درگرفت و هر يك كشتههاى بسيار دادند. برادر داريوش بنام اکزاترس براى دفاع از شاهنشاه ايستادگى و شجاعت بسيار از خود نشان داد اما چون پيوسته بر شمار كشتگان افزوده مىشد، اسبان گردونهٔ داريوش رم كردند و نزديك بود آن را واژگون كنند و هنگامى كه داريوش میخواست از آن گردونه به گردونهٔ ديگر سوار شود، اختلاف ميدان نبرد بيشتر شد و وحشتى در دل شاه راه يافت. سوارهنظام ايران عقب نشست و بدنبال آن پياده نظام راه فرار پيشگرفت. يونانىهاى اجير كه در سپاه ايران بودند در پناه كوهها سنگر گرفتند و اسكندر چون جنگ با آنها را دشوار ديد از تعقيب آنها صرفنظر كرد. هنگام شب مقدونیها بخيال غارت اردوگاه ايران و بويژه بارگاه داريوش افتادند. شبيخون زدند و اشياء گرانبهایی را كه در خيمهها يافتند غارت كردند. اين زيورها و جامههاى فاخر بقدرى زياد بود كه مقدونىها توانايى حمل آن را نداشتند. بنا برسم مقدونى تنها خيمهٔ داريوش را كه مىبايست سردار فاتح (اسكندر) در آن منزل كند از آسيب مصون داشتند و در پايان اين شبيخون آن را آراستند و براى اسكندر حمامى آماده كردند و مشعلها را افروختند و چشم براه دوختند. اسكندر داريوش را كه با اسب میگريخت دنبال كرد اما چون نتوانست او را دستگير كند بازگشت و هنگامى كه خود را در خیمهٔ داريوش ديد و تجمل و شكوه او را مشاهده كرد گفت: معنى شاه بودن اين است!
اسكندر پس از فتح با زنان دربار ايران مؤدبانه روبرو شد و بی اينكه به آنان نظرى داشته باشد وعده داد كه رفاه ايشان را پيوسته در نظر گيرد. اسكندر عشق و آسايش را حرام میشمرد زيرا خستگى و شهوت را نشانهٔ ضعف انسان میدانست.
پس از تسخير اردوگاه ايران اسكندر بهطرف سوریه رفت و خزاين شاه را كه در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمنین گرفت. سرداران داريوش در آسياىصغير هر يك بطريقى براى جبران شكستها كوشش كردند اما اين كوششها چنانكه خواهيم گفت بىثمر ماند. اسكندر شهر صور مركز فنیقیه را هم كه حاضر به قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال ۳۳۲ ق. م. آن را تسخير كرد.
داريوش پيش از اين نامهاى به اسكندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده و از اين سردار جوان مقدونی آزادى خانوادهٔ خود را خواسته بود. پس از تسخير فنيقيه داريوش نامهٔ ملايمترى به او نوشت و تذكر داد كه چون هنوز سرزمينهاى وسيعى در اختيار من است و تو نمیتوانی سراسر آنها را تسخير كنى بهتر است راه آشتى را برگزينى و در اين نامه داريوش وعده كرده بود كه دخترش را به اسكندر دهد و تمام سرزمينهاى ميان بغاز داردانل و رود هالیس (قزلایرماق كنونی) را بهعنوان جهاز عروس واگذارد. اسكندر در پاسخ او به پيك شاه گفت: من براى اين كشورها وارد قارهٔ آسيا نشدهام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمدهام. اگر اين مضمون كاملاً درست و دقيق نباشد باز هم بايد گفت كه حقيقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. يعنى آنچه مسلم است داريوش نامهاى نوشته و اسكندر پاسخ اين نامه را بدرشتى و غرور داده است.
اسكندر در همان سال ۳۳۲ ق. م. به مصر رفت و پس از تسخير آنجا بناى شهر اسکندریه را آغاز نمود. سپس مصر را بدست يكى از سرداران خود سپرده بسوى ايران رهسپار شد. مينويسد در راه، درگذشت زن داريوش كه زيباترين ملكه جهان شناخته شده بود او را متأثر كرد و دستور داد اين بانوى بزرگ را با شكوهى هر چه بيشتر بخاك سپارند اما دربارهٔ درستى اين روايت ترديد بايد كرد. هنگامى كه اسكندر دومين پيشنهاد آشتى با داريوش را رد كرد، شاه ايران در صدد آمادگى براى جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهٔ «كنت كورث» مورخ معروف در مقابل نرمى و محبتى كه اسكندر نسبت بخانوادهٔ اسير او نمود بار ديگر سفيرانى براى صلح فرستاد، و اين بار حاضر شد تمام ممالك خود را از آسياى صغير تا ساحل فرات به اسكندر سپارد. اما اسكندر كه پيروزى خود را مسلم ميدانست گفت: اين كه داريوش میخواهد بمن بدهد در اختيار من است و نيازى نيست كه او اين سرزمين را بمن سپارد، و از طرف ديگر من جز جنگ با او كارى ندارم.
بناچار داريوش آمادهٔ جنگ شد و هر چه میتوانست سپاهيان خود را تجهيز كرد و در دشت نینوا، نزديك شهر اربیل اردو زد. اسكندر از دجله گذشت و سردار داريوش بنام «مازه» كه ميبايست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بيشتر مورخان میگويند اگر مازه عقب نمىنشست، با بىنظمى موقتى كه هنگام عبور از دجله در سپاه اسكندر پديد آمده بود، بخوبى میتوانست بر آنها غلبه كند. پس از گذشتن از دجله باز هم مازه جلوگيرى مؤثرى از آنها نكرد. در اين حال شبى ماه گرفت و اين مقدونيان را، كه به پيشبينىهاى نجومى عقيده داشتند و اين نكته با عقايد دينى آنها نيز مربوط ميشد، بوحشت انداخت. ميان سربازان اسكندر گفتگوهایی درگرفت كه نزديك بود به شورش بينجامد اما تعبير كاهنان مصرى كه بلا و مصيبت بزرگى را براى ايران پيشبينى كرده بودند آرامشى در سپاه اسكندر بوجود آورد.
پلوتارك میگويد: «جنگ بزرگ اسكندر با داريوش برخلاف آنچه اكثر مورخين نوشتهاند در گوگمل روى داد، نه در اربیل» اين دو شهر هر دو در نزديكى موصل است و در اختلاف اين دو محل نبايد زياد كنجكاو شد. بهرحال در اين دشت بزرگ سپاهيان اسكندر بار ديگر از كثرت سپاه ايران ترسيدند و از طرف داريوش كه گمان میكرد مقدونيان بار ديگر به او شبيخون میزنند سپاهيان خود را در هنگام شب زير سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به اين ترتيب شبيخونى پيش نيامد و اراده هر دو طرف بر اين قرار گرفت كه بميدان درآيند و بجنگند. در اين جنگ نيز پس از زد و خوردهایی كه ميان سربازان اسكندر و داريوش درگرفت و بدنبال حملهاى كه اسكندر به گردونهٔ داريوش كرد او را مجبور ساخت از ميدان بگريزد، سرداران بزرگ ايران و مقدونيه هر يك براى پيروزى خويش كوششها كردند اما سرانجام فرار داريوش و هراس مازه موجب شد كه سپاه ايران درهم شكسته شود و همهٔ سپاهيان راه فرار پيشگيرند. مقدونيان آنها را دنبال كردند و گروه بسيارى را كشتند.
در اينجا داريوش فهميد كه تجمل بیحساب و وجود زنان و خواجهسرايان جز كندى و سستى كارها، ثمرى ندارد و تصميم گرفت كه با سپاه اندكى كه در اربیل داشت بنقاط ديگر ايران رود و بار ديگر بگردآورى سپاهيان تازه پردازد. اسكندر از گوگمل بسوى بابل رفت. در راه مازه پيامى فرستاد و به او اظهار انقياد كرد و بدين ترتيب خيانت بزرگ ديگرى را از خود نشان داد. هنگامى كه اسكندر به شهر بابل رسيد كوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمى پذيرفت كه شرح گلها ورياحين و عود سوزهایی كه بر سر راهش بپا شده بود در تاريخ بجا ماند. در خلال اين وقايع، يونانيان – كه از تسلط اسكندر چندان خشنود نبودند – در انتظار شكست او از داريوش نشسته بودند. اسكندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بيست روز به آنجا رسيد. والی شوش پسرش را به پيشباز اسكندر فرستاد و بدنبال او خودش تا كنار رود كرخه به استقبال آمد. اسكندر در شوش بر جايگاه فرمانرواى پارسى تكيه زد و چند روزى در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گرديد. در دربند پارس، كوچنشينهاى نقاط كوهستانى و عشاير پارس براى او دردسر زيادى ايجاد كردند اما سرانجام اسكندر با دادن تلفات زياد توانست از اين مهلكه بگريزد.
اسكندر هنگام ورود به تخت جمشيد به سربازان خود گفت: اينجا مركز قدرتى است كه ساليان درازمدت ملت يونان و مقدونيه را عذاب داده و لشكريان خود را بسركوبی آنها فرستاده است و اكنون بايد با ويران كردن اين شهر روح اجداد خود را شاد كنيم. سربازان هنگام غارت و چپاول خزاين عظيم تخت جمشيد آنقدر پارچهها و اشياء گرانبها ديدند كه بحقيقت نميتوانستند تمام آن را بربايند و به اين سبب هر يك میكوشيد كه غنيمت بهترى را براى خود برگيرد و ميان آنها بر سر غنايم ارزندهترى زد و خورد درميگرفت. بموازات اين غارتگرى كشتار و خونريزى در شهر ادامه داشت. و مردم براى اينكه به اسارت نيفتند خود را از بامها فروميافكندند و خانههايشان را به آتش ميكشيدند. اسكندر جشن پيروزى خود را در كاخ شاهان هخامنشى برپا كرد و در آن جشن به هنگام مستى كاخ عظيمى را كه ساليان دراز بر جهانى فرمان رانده بود آتش زد و چنانكه مىنويسند زنى بنام تائیس، كه يونانى بود او را بدين كار واداشت.
اسكندر پس از اين فتح وحشيانه در تعقيب داريوش از راه ماد و مغرب ايران كنونى بهطرف شمال راند و از دربند خزر (درّه خوار امروز) گذشت و بسوى شمال شرقى رفت. در اينجا ميان تاريخنويسان اختلافى هست. يكى از آنها (آريان) میگوید دو تن از سرداران داريوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهاى كشنده مصدوم كردند و گريختند كنت كورث مورخ ديگر میگوید ساتى برزن و بسوس تصميم گرفتند كه او را با حيله دستگير كنند و سپس يا به اسكندر تحويل دهند و يا خود بر جاى او نشسته با اسكندر بجنگند و آنگاه چون اسكندر آنها را دنبال میكرد داريوش را در گردونهاش مصدوم كردند و خود گريختند. آنچه مسلم است داريوش در اثر خيانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرين لحظات زندگى او اسكندر بر بازماندهٔ سپاهيانش چيرگى يافته است.
[ویرایش] مرگ داریوش سوم
تاريخ كشته شدن داريوش تيرماه سال ۳۳۰ ق. م. است اسكندر در جايى ميان سمنان و شاهرود بر سر نعش داريوش رسيد. تاريخ مینماید كه داريوش سوم خواهان اصلاح ايران و مردى نيك نفس و هوشيار بود اما حملهء ناگهانى و پيشبينى نشدهٔ اسكندر او را بدين روز افكند.
[ویرایش] منابع
- تاريخ ايران باستان، جلد ۲