کاربر:Maniha
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
== دو مقاله درباره ی مریم هوله ==
مقاله ای دیگر از هومن ربیعی که برای درک شرایط بحرانی شعر امروز و جدال بر سر معنا می تواند مفید باشد مريم هوله :پاسخي به بحران هومن ربيعي (راهي )
بحران مخاطب يك صورت مساله گمراه كننده است ، كدام بحران ؟كدام مخاطب ؟ در مواجهه با كدام اثر ؟
امروزه، عموما كساني به طرح اين مساله مي پردازند كه خود از توليد كنند گان اثر هنري محسوب مي شوند ؛ آنها با مشاهده ي بي توجهي جامعه به آثارشان ، علت را در مخاطب جستجو مي كنند ؛ در واقع ، فرض را بر اين مي گذارند كه مخاطبان از درك آن توليدات عاجزند .
رويكرد ديگري كه مي توان به اين مساله داشت ؛اين است كه ما اگر قائل به بحران هستيم ، علت آن را در اثر و موثر بررسي كنيم نه در تاثير پذير .
ظرفي محتوي مايعي را در نظر بگيريم كه هر كس آن را مي چشد ، مي گويد :« تلخ است » ؛ در چنين شرايطي ، دو فرض پيش روي ماست ؛ يكي اين كه : « محتوي واقعآ تلخ است » ، و ديگر اينكه : « چشايي افراد ايراد دارد » . در اين حالت ما به يك متر نمونه يا كيلو گرم نمونه نياز داريم ؛ و اتفاقآ بحران امروز ، بحران محك است ؛ اما وقتي مي گوييم : « بحران مخاطب » ، يعني اينكه ما بحران را كاملا بررسي كرده ايم و علت آن را در مخاطب يافته ايم !
آيا فرض عدم اقبال جامعه به شعر ، يك فرض واقعي مستدل به آمار است ؟
سالهاي هفتاد ، بستر بخت آزمايي در زمينه خلق شعر مركز گريز و معنا گريز بود ؛ رواج برداشت پسا ساخت گرايانه از زبان و اصالت اجراي شعر ، منجر به استفاده ي اعتيادي از بازي هاي آوايي شد . در نتيجه ، خود مساله ي دستيابي به اين تمهيدات ـ به عنوان هدف شعر و شاعري ـ انديشه شاعرانه را صرفا در مرحله اجراي شعر متوقف كرد .
نام شاعر هميشه ياد آور انديشه بوده است ؛ اما امروز نام برخي از شاعران ،
نه ياد آور يك انديشمند بلكه يادآور يك تمرين كننده جداول دستور العملي سوپر مدرنيستي است ؛
و شاعري كه تمرين مي كند لابد به اين زودي ها حرفي براي گفتن نخواهد داشت ! به هر حال ؛ غايت تمام مباحث مربوط به شعر و شاعري ، منجر به يك چالش تعيين كننده
بر سر تعريف خواهد شد .
هر چند كه عده اي اساسا از هر گونه تعريف سر باز مي زنند و با ترجمه تاويلي اين مفهوم به جزم انديشي و استناد به به عدم قطعيت امور ، در گير و دار سفسطه هاي سوپر مدرنيستي، خود را پيروز مناظرات مي دانند ؛ اما جهان بي تعريف هرگز وجود نداشته است . شعر همواره بوده و هست و خواهد بود و اتفاقا در تعريفي كلي است كه كه اين ماندگاري رقم مي خورد . هر كس كه براي اولين بار در زندگي اش شعري مي گويد حتما پيش از اين شعري شنيده است و اثر هنري همواره بر اسلوب پيش از خود است كه وجود متعين تازه اي پيدا مي كند ؛ اگر غير از اين قائل باشيم ، پس اطلاق عنوان شعر به يك نوع از انواع بيان هنري چه مفهومي دارد ؟ وقتي من مي گويم «شعري گفته ام » در واقع منظور من اين است كه « چيزي گفته ام شبيه آنچه شعر دانسته مي شود » ،در واقع منظور من اين است كه « چيزي گفته ام كه شعر دانسته مي شود »؛ پس شعر قاعده اي كلي دارد ، هر چند كه نتوان اين قاعده را در چند جمله محدود كرد . شعري با قاعده اي متفاوت از قاعده اي كه در طول هزاران سال بوجود آمده است ، صرفا مربوط به انساني متفاوت با سرشتي كاملا متفاوت در دنيايي ديگر است ؛ و لا جرم ، انسان اين زمان و اين مكان دركي از آن نخواهد داشت . جدول دستور العملي « ايهاب حسن » در كتاب « به سوي ادبيات پست مدرن » تنها به عنوان آنتي تز شعر و رمان مدرن قابل بررسي است ، نه به عنوان برنامه اي براي برپايي شعري ذاتا متفاوت با آنچه شعر دانسته مي شود . نكته در اينجاست كه شعر ـ و اساسا هنر ـ پيش از آنكه به تعريف در بيايد ، از سوي قوه ادراك انساني دانسته مي شود ؛ من بيان مي كنم و شاهدان پيش از اينكه تعريف من را از بيان من بدانند ـ خود بيان من را مي دانند . به عبارت ديگر ؛ در نگاه اول ، اين دورنماي بيان است كه درك مي شود : من چيزي را مي خوانم ـ و شنونده ـ يا خواننده ـ در مي يابد كه چه چيزي شنيده است ، يك شعر ؟ يك رمان ؟ يك مقاله ؟ يا يك لطيفه ؟
بياييد براي لطيفه ، سه عنصر ايجاز ، مجازمندي و طنازي در نظر بگيريم ؛ و فرض كنيد كه من چيزي به نام لطيفه تعريف كنم ،
در حاليكه عنصر طنازي را از آن حذف كرده ام ؛ احتمالا دو گونه برداشت خواهد شد
: « من منظور ديگري را دنبال مي كنم » ، «من لطيفهء لوسي تعريف كرده ام »
؛ در هر دو حالت ، آنچه لطيفه دانسته مي شود در كلام من وجود ندارد .
وضعيت شعر سالهاي هفتاد هم تقريبا به همين شكل است ، شاهد بوده ايم كه در مسابقه ي « پيروان رضا براهني » با « علي باباچاهي » ـ بر سر ثبت امتياز تمرين شعر پست مدرن ـ معناگريزي به بي معنايي منجر شده است .
شعر بي مركز ـ و اساسا متن بي مركز ـ متشكل است از مجموعه ي واژه هاي پراكنده كه به صورت تصادفي كنار هم قرار گرفته اند ؛ و مثل اينكه تهيه كننده ي چنين متني ، صرفا كاتب يك متن بي معنا و مركز است !
به هر حال ؛ در مواجهه ي مخاطب با اينگونه نوشتار ، عدم ارتباط ، تنها نتيجه ي بازخواني شعر است .در واقع ؛ هرگونه اغتشاش تعمدي در شعر ، زيبا نخواهد بود و خواننده را آزار خواهد داد ؛
و لابد پيداست كه هدف هيچ كس از خواندن شعر ، خود آزاري نيست .
در سالهاي هفتاد و در چنين دورنمايي ، عرصه ي ادبيات ايران با يك بحران سوپرمدرنيستي مواجه بود كه جامعه ي خسته ي پس از جنگ را از پناهگاهي به نام شعر نااميد مي كرد ؛ و بعد متهمين رديف اول ايجاد اين وضعيت ، خود مطرح كننده و پاسخ گوي بحران مخاطب شدند .
در گيرودار اين بحران ؛ روح گزارشگر خشمگيني كه در كوچه هاي آتن متولد شده بود ؛ با انتشار باجه ي نفرين ، مبدل به بهلول واره اي در خيابان هاي معاصر شد ؛ و حالا « مريم هوله » جان ديوانه ي شاعري ست كه همراه با كسب ويژگي هاي زباني و فرازباني ، يكي از نشانه هاي تكوين دوران درخشان ديگري در شعر فارسي است : دوران شعر هاي خواندني و شاعران به ياد ماندني ، دور از هرگونه تصنع و معناگريزي .
« جستجو براي يافتن يك عينك / كه روي كره ي زمين قرار گرفته است / درست مثل اينكه آدم عاشق كسي شود كه براي هميشه او را دوست داشته باشد ./ همينطور كه مي روم / گردنم را پرت كنيد / شايد آن جلوتر/ ماندن از رفتن جلو زده باشد / هي من حرف بزن / هي ارابه ي گوشتي / هي من حرف بزن / هي همسفران پنبه اي.../ چطور مي شود از قطار ، زبان آدميزاد ياد گرفت / تا آهن بداند من در زمان نشسته ام / و كالسكه ي دقايق مصنوعي از من جلو زده اند / من تابع حركتهاي نوري ام / نه فركانس هاي ماهيچه اي / لالماني ، ابهت پدرانم بوده است / پوستين زمستان هاي معاصرم / سالهاست آسماني در كار نبوده آن بالا / و سالهاست آفتابي بر ما نتابيده / زيرا كه ما زميني هستيم ، زميني / درست به آدرس يك عدس كرمو / در كهكشان خرمن كوبي هاي تازيانه و سيب / كرات اريب / و افليج حامله / كه بر تقارن هستي خم شده است / و اين اوست / پروردگاري كه ما هستيم »
اصلا عجيب نيست كه تا حالا اينقدر در مورد شعر هوله سكوت شده ؛ اين يك سياست قديمي است ، اگر چه فقط در كوتاه مدت خوب عمل مي كند . وقتي نسبت به شعر كامل ، سكوت مي شود ؛ نشانه ي آنست كه اتمسفر تصميم مي گيرد از ستايش آن شانه خالي كند ، در عين اينكه از نقادي آن هم ناتوان است . اما به باور من ؛ در برابر آنچه مي كوشد تا به كمال زيبايي دست يابد ، ستايش بزرگوارانه تر از سكوت است . شعر كامل ، وضعيت بديعي در ذات و روح زبان ايجاد مي كند و خود در اين وضعيت ، جايگاهي جاوداني به دست مي آورد . اين وضعيت همان دورنماي كاملي است كه همجون مجموعه اي از عناصر شاكلي ، خودنمايي مي كنند . اين عناصر شاكلي به دو دسته ي كلي زبان و فرازبان تقسيم مي شوند : عناصر شاكلي زبان همچون آهنگ ، پيوند واژگان ، نداسازي ، نماپردازي و نحو ... و عناصر شاكلي فرا زبان همچون خيال ، عاطفه ، لحن و فكر فلسفي .
شعر كامل به عنوان مجموعه اي هارمونيك از عناصر شاكلي ، دور نمايي است كه مضمون را در خود گرفته و آن را توصيف ميكند . به عبارت ديگر ؛
دورنما به مثابه ي يك علامت اختصاري ، مدخلي است بر آنچه شعر مي گويد .
در شعر هوله ، معنا هر بار در يك دورنماي بديع به نمايش گذاشته مي شود ؛ اين دور نما همچون يك چارچوب عمل مي كند ؛ چارچوبي كه لحظه هاي هستي را به قاب مي كشد و در اين قاب است كه جزئيات قابل درك و تحليل مي شوند . اين دورنما يك مجموعه است ، مجموعه اي از عناصر شاكلي كه همان تمهيدات شعر هستند . عناصر شاكلي دورنماي شعر ـ در ادوار گوناگون ادبي ـ همواره ثابت هستند ، اما هر بار و در هر عصري لباس زمان خود را به تن مي كنند .
مثلا وقتي هوله مي گويد :« چطور مي شود از قطار ، زبان آدميزاد يادگرفت/
تا آهن بداند من در زمان نشسته ام و كالسكه ي دقايق مصنوعي از من جلو زده اند » ما به ياد شعر حافظ مي افتيم :
« بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين / وين اشارت ز جهان گذران ما را بس » اگر در زبان حافظ « جوي » نزديكترين و قابل لمس ترين نماد گذر زمان بود ، امروز و در شعر هوله « قطار » و « كالسكه ي دقايق مصنوعي » نماد نوين همان مفهوم هستند.
( به راستي اگر نتوان شعري را با قله ها مقايسه كرد ،
آن شعر در ادبيات اين ديار جايي نخواهد داشت ؛ اگرچه كسي بيايد و ساعت ها و صفحه ها در ستايش آن وعظ و قلمفرسايي كند )
به شعر كوتاه « تجسم » نگاه كنيم : « من يك عنصر نيستم مجموعه ي لحظاتي هستم
كه عناصر حيات دچار جنون آني بوده اند من يك عنصر نيستم زباني هستم كه پيشنهاد مي كنم با آن سخن بگوييد . »
او يك عنصر نيست ، يك بعد نيست ؛ بلكه يك دورنماست ـ نه مثل يك حجم سه بعدي ـ مثل مجموعه اي از ابعاد ، همان مجموعه ي عناصر
زنده اي كه در لحظه اي از مرز جنون به سلامت گذشته اند ؛ و حالا
جانمايه ي آن مشاهده ي ديوانه وار ، در دورنماي زبان به متن رسيده است . اما شعر تاكيد مي كند كه فقط يك عنصر نيست ، پس فقط زبان نيست ؛ به عبارت ديگر ،
شعريت خود را تنها از « زبانيت » به دست نياورده است ؛ اگر چه به ظاهر فقط زباني
است كه هديه مي شود . او نه يك بعد ، بلكه دور نماي ابعاد است ؛ دورنمايي براي تجسم جوابي به چيستي من ، چيستي شاعر و شعر .
شعر « تجسم » مي گويد : بيا از پنجره ي تمام نماي مني كه دچار نالحظه هاي خيره شدن به هستي خود شده است ، به هستي خود نگاه كن . بيا زبان من را مال خودت كن . انديشه ي من را كه از سطح استحاله در سطوح فراتر رفته است ، بشنو و با آن حرف بزن . زبان من براي شما ؛ جهان من ، جهان شما . من در لايه ها دقيق شده ام . من دورنماي كاملي از عناصر شاكلي هستم ، اما جنون آني عناصر حيات را مي توان به هر لحظه اي تعميم داد . من به واژه ها حجم نمي دهم ، بلكه آنها نتيجه ي تجسم جنون زندگي زبان هستند . من از رهگذر زبان به فراسوي آن ، يعني مجموعه ي چند بعدي ارجاعات راه مي برم .
اين تلقي شاعرانه از شعر ، نه تنها توصيف شعر است بلكه تمام نگفتني هاي درباره ي شعر را در دورنماي بديعي به تعريف مي كشد . اين تعريف نه تنها فرامنطقي است ، بلكه منطقي هم هست . او هم زبان است ، هم فرا زبان . او دورنماي بديعي از اين دو است . در نحو هم به همين صورت عمل مي كند ؛ هم دستوري و هم فرادستوري ؛ هم در جنون به سر مي برد ، هم بسيار رسمي در حال پيشنهاد دادن است ؛ و شعر پيش از آنكه در سطوح آوايي كلام دچار دگرگوني شود ، آب و باد و خاك و آتش را به انقلابي آني مي كشاند و اين معنا چنان بعد مي گيرد كه نحو بديع زبان را نامرئي مي كند : « من يك عنصر نيستم / مجموعه ي لحظاتي هستم / كه عناصر حيات / دچار جنون آ ني بوده اند .»
حقيقت را نمي توان به دو بخش زنانه و مردانه تقسيم كرد ؛ اما هنگامي كه شراره هاي انديشه ، ابزارهاي بيان گري مخصوص به خود را ـ متناسب با جسمانيت و جنسيت انديشمند ـ اتخاذ مي كنند ، مي توان لحن زنانه يا مردانه را در متن رديابي كرد .
اين بارزه به هيچ عنوان به مثابه ي برتري و يا بدعت ، در تحليل شعر مورد نظر قرار نمي گيرد ؛ چرا كه پذيرش اصالت هركدام از اين دو لحن ، مستلزم پذيرش اصالت انسان بر اساس جنسيت است . اما اگر در شعري با امضاي يك شاعر زن ، نتوانيم لحن زنانه را پيدا كنيم ؛ نشانگر مصنوعي بودن ـ و نه طبيعي بودن ـ شعر است . زبان شعر نمي تواند دوجنسي باشد ، مگر اينكه شاعر آن شعر خود دوجنسي باشد !
زنانگي نوشتار مريم هوله را تنها از طريق بازتعريف مفهوم لحن زنانه مي توان توضيح داد ؛ چرا كه اين مفهوم همواره به خاطر سوء برداشت از كاركرد عنصر شاكلي عاطفه در شعر ، دچار بحران محك بوده است . اغلب عاطفه را با لطافت يكي دانسته اند ، در نتيجه لحن زنانه را از روي مقدار نرمش آوايي آن مي شناسند . اما زنانگي شعر هوله ، در بازتعريف زنانه ي او از مفاهيمي همچون آزادي و ايمان و حتي رهيافت جنسي نهفته است : « اگر با من ازدواج كردي / برايم لباسي بخر نازك / كه از پشت آن برهنگي تو ديده شود / و دستمال گردني / كه اخلاق دستهاي تو را داشته باشد / و كفش اسپورتي / كه به مغز تو متصل باشد / ولي قلاده را فراموش نكن / چهره ي صادق تري دارد ! » .
مريم هوله در سطح طغيان بر عليه مردسالاري مرسوم متوقف نمي شود ؛ بلكه از طريق پارودي نوشتار خود ، به لحن پوزخندي منتقدانه و منكرانه اي دست مي يابد كه شعر او را هر چه بيشتر بيشتر از شعر متقدمين بزرگ متمايز مي كند : « همه چيز مثل هم است / گور من يعني زندگي تو / و شايد گور تو ، زندگي من / زندكي يعني عاشق كسي باشي / وبا كسي ديگر زندگي كني / و گرنه روحت ميان خانه هاي بي شرم سرگردان مي شود / نه از عاشق شدن در اماني / نه از زندگي / تو به دو موجود توأمان محكومي / عشقت / و عاشقي كه تو را در قمار باخته است . »
و يا در جاي ديگر مي گويد : « من از شما دورم / با شما جفت نخواهم شد / آنيموس غمگين مي شود / آنيموس عاشق من است » ، و يا در جاي ديگر : « تئاتر را مه گرفته است / مرا شب / زن را شوهر گرفته / مرا نكبت جاودانگي »
آهنگ طبيعي شعر هوله ، او را يكي از وارثان خلف آرمان نيما گردانده است .
بي واسطه گي كاركرد آرايه هاي كلام و سير سيال آنها در شعر ؛ و همچنين توصيف گري بديع زبان با استفاده از نشانه هاي زندگي امروز در دورنماي خيال فانتزي و لحن پاروديك ؛ از جمله بارزه هاي شعر او هستند . در شعر هوله همواره اصل معنا است ، هر بار در دورنمايي كه خود معنا آن را برمي ـ گزيند . اين معنا چنان در شعر اوج مي گيرد كه دامنه ي ارجاعات حتي از كادر دورنما هم بيرون مي زنند : « اين همه آدم كه مرا دوست دارند / مي تركند در آدامس بادكنكي / اين همه آدم كه مرادوست دارند / مي تركند در كفش تق تقي / اين همه آدم كه مرا دوست دارند / مي تركند در قلبم / من واژگونه مي شوم ... »
شعر هوله ، آرمان دكلماسيون طبيعي نيما را برآورده كرده و در شعرهايي مثل « ريق » در حال فراروي از آن است . به باور من ، كساني كه پيش از اين مدعي فراروي از شعر نيما بوده اند در ارائه ي دليل براي اين مدعا ، موفق عمل نكرده اند .
مقصود نيما از « دكلماسيون طبيعي كلام » ؛ نه سپيد گرداني شعر به سبك شعر آزاد اروپا بود ، و نه آنچنانكه « براهني » با تكيه بر آراء « ژاك دريدا » بيان مي كند ، يك اشتباه تئوريك . نيما ـ نه با اغتشاش ذهني شاگردانش ـ با شفافيت يقيني ذهن خود ، هزارتوي حقيقت آفرينش هنري را گشته بود و خوب مي دانست كه كاركرد زبان در شعر همچون كاركرد آن در ارتباطات روزمره نيست . مراد نيما از اين مفهوم ؛ نه تبديل شعربه گفتار ، بلكه بر پايي
آنتي تزي در برابر تصنع شعري است . به هر حال ؛ ردپاي تصنع ، همان چيزي است كه در شعر هوله ـ بر خلاف جريان موسوم به هفتادكه بر پايه ي اجراي صناعات نحوي و آوايي استوار است ـ ديده نمي شود . طبيعت دورنماي شعر او ، نداسازي و نماپردازي واژه ها را جهت بخشيده و هر شعر ، آهنگ خاص خود را بي شائبه بر تن كرده است .
« من يكه نيستم / تكه ي شمايانم / سنگ نزنيد / آواره نيستم / از تمدن منحوس چرتكه / بر من شماره ي ننگ نزنيد / كي برد شما را نخواهد برد / در مونيتور فضا براي ناخنتان تنگ است / كي برد شما را نخواهد كشت / اين بچه بازي تان شوخ و شنگ است »
شعر مريم هوله ، در عين اينكه رو به مخاطب ندارد ، به شدت با مخاطب خود ارتباط برقرار مي كند ؛ و بر خلاف شعر آوايي رايج در دهه ي هفتاد ،
اصلا به پيش نيازهاي تئوريك وابسته نيست . به عبارت ديگر ، شعر او مديون اجراي تمهيدات نظريه هاي پيشرو نيست ؛ مخاطبان شعر هوله همگي دوستداران انديشه ي او هستند .
« اگر مي خواستم از شعبده هاي شعر
گوژپشتي پيامبر باشم تاريخ بچه اي سخت زايمان كرده كه مرگ از او سالها كوچكتر است من تفاله ي آدمهايم گوسفندان ناقص دوپا كفتارهاي دانشمند ... بگذار اينها ادامه داشته باشند من به آينه قناعت مي كنم تا از لبخند خواب آلود خويش لذت ببرم » .
تهران
14/2/1381
درباره ی کمپانی دوزخ ، سروده ی مریم هوله جواد اسدیان
نمی دانم چگونه و از کدام راهگذر به شعرِ درخشان " کمپانی دوزخ " رسیدم! و اکنون، احساس می کنم به جهانی تازه دست یافته ام که می خواهم در آن بمانم و در هوای پاک آن خود را رها کنم. اغلب به این شعر می اندیشم و از تأثیرِ چند و چون آن بر خود و به احتمال بر دیگرانی که ترجیح می دهند، چیزی نگویند.
کوتاه، اما من اشاره هایی می کنم:
1. پیش از هر چیز به این باور رسیده ام که شعر اگر چه به وسیلهء واژه است که در آگاهانه و نیاگاهِ دیگری حضور می یابد، اما گوهرۀ شعر با واژه نیست که درک و دریافت می شود. در ورای واژه ها، فضاهایی از عاطفه و دانایی گسترده اند که اصل و ناب این شعر در آن مدار، همه را با خود می چرخاند؛ همهء ذهنیتِ خواننده را. شعرهوله حضور رمز و راز است در جهان گستردۀ جانِ خواننده ؛
2. و نیز، این امر برایم بیش و بیشتر روشن شده است که هر شعر درخشانی مانند شعر بی نظیر و بی بدیل کمپانی دوزخ ، زبانی ساده دارد. زبانی که نزدیکی اش به زبان روزمره، بازتاب عوام گرایی نیست، بلکه جمع بندِ خرد همگانی است. در شعر معاصر، اینگونه زبان را می توان بیشتر در شعر فروغ یافت. در شعر به اصطلاح کلاسیک، بیش از همهء دیگران، حافظ و فردوسی با این زبان سخن گفته اند. اما در پس زبان پر طمطراق بسیارانی از شاعران معاصر، میدان های عاطفه و دانایی خالی و خلوت اند. در عرصهء نثر هم جز این نیست؛ بوف کور، تنها رمان مدرن فارسی، خسرو خوبان، اثر برجستهء رضا دانشور زبانی روان دارند. در مقابل به بسیاری از نوشته های هوشنگ گلشیری نگاه کنید که با ابزار سازی زبان، زور می زند تا هیچای خود را که نه به درد خواننده می خورد و نه حادثه ای در زبان است، بپوشاند. و یا به نوشته های رضا قاسمی مراجعه کنید که تلاش می کند با تصنع که تازه مثلِ صنعت است، کری و لالیِ خود را که در وحدتِ پس افتادۀ موضوعی رخ می نماید، به حرف درآورد. باری، نثر کلاسیک فارسی هم حتی از آنجا که واژه ها، دال بر خردِ خود هستند، از چنین ویژگیهایی مبراست. این نثر اغلب ساده است و ژرف. یعنی، اندیشه های ژرف، به ناگزیر، جویای زبانی ساده و روان هستند و زبان سخت و پیچیده و دشوار، معمولن به کار پوشش بی بضاعتی اندیشگی می آید؛
3. شعر کمپانی دوزخ این اندیشه را در ذهن من برجسته می کند که آن شعری خوب و ناب و ماندگار و رهنماست که ارجاعِ بیرونی ندارد. شعر در خدمت بیان، توضیح و یا تفسیرِ امر و ابژه ای که بیرون از دایرۀ خودیِ شعر است، نیست، بلکه شعر در درون خود می چرخد و تلاش می کند خود را که همه چیز زمانه است در خود و با خود بیان کند. به عبارت دیگر، شعر از روایت که همیشه در خدمت امر بیرونی و خارج از چند و چون شعر است، فاصله می گیرد و به ذات اشیاء و چیستیِ ابژه وارد می شود. شعر به ازلییتی و ابدیتیِ اکنون می پردازد و در همین راستاست که همعصر است، تعهد دارد و متعهد می کند.
من دوست دارم که از آوردن مصداق هایی که در شعر هوله فراوان است بپرهیزم تا هر خواننده ای خود به انتخاب و جستجو برآید.
4. دانایی و فضیلت ذاتیِ شعر است. تصاویر و فضاهای تازه و بی همتا در شعر کمپانی دوزخ ، این دیدگاه را به گونه ای روشن برجسته می کند و توقع شعر را به بالا می پروراند. خواننده باید در یابد که زیبایی شناختی شعر، بر پایه دانایی و آگاهی شعر استوار است. به سخن دیگر، شاعر دانش را پیوسته به آگاهانهء خود تبدیل می کند و آگاهانهء خود را پیوسته به نیاگاه خود می پیونداند تا برآوردِ خلاقیت شعری، خود مبدأ و پایهء تفکر و اندیشهء فلسفی باشد. در حقیقت، دانش و معرفت پیچیده در شعر کمپانی دوزخ است که به غنای حسی، عاطفی و تصویریِ شعر می انجامد و به آنها معنایی متعالی و خارج از عرفِ واژگانی، می بخشد؛
5. تحول شعر تازۀ فارسی، گرایشی ست از اشتیاقِ شعرِ هنوز وابسته به سنتِ مردانهء نیما، اخوان، شاملو به مدرنیسم شعریِ معاصرِ فروغ که اینک، اوج خود را دارد در شعر هوله می یابد.
اسم هایی که دلالت بر شیئی بیرونی دارند و هستانه هایی ملموسند در ترکیبِ با اسامی ذات، متافیزیکی بوجود می آورند که شعرِ ناب هوله در آن موج می خورد و کوهابه های آن عطشِ
خواستن را خنک و آرام می کند و چشمداشت شعری را به بالا بر می کشد. با دریافت شعر هوله، گزاف نگفته ام اگر ادعا کنم که سمت و سوی شعر فارسی، نه تحکیم ساختار شعر نیمایی را در پی دارد و نه چگونگی شعر شاملویی را تثبیت خواهد کرد.
بی تردید ، آینده شعرِ فـارسی را سمت و سـوی " کمپانی دوزخ " رقم خواهد زد. همین.
جواد اسدیان برلین، دوازدهم ژولای دو هزار و چهار
مقاله اس دیگر از شاعر تازه درگذشته کریم شفاهی که به مرگی مشکوک در گذشت:
سخني با شاعري از تبار حافظ و خيام:روزگاري كه "مريم هوله" درياي دلكشي بود! نگاهي به كتاب سوم مجموعه "باجه نفرين" روزگاري دريا كريم شفائي
مريم هوله ی كتاب سوم مجموعه ی چهار كتابي "باجه نفرين" شاعر ايجاز ها و اعجاز هايي است كه هنوز در هذيان هاي تب آلوده و سرسام آور وراجي هاي روشنفكرانه ی "روزگار دوزخي" اش از دست نرفته اند و پهلو به پهلوي فرهنگ و ادب اصيل ايراني به "مينياتوريزه كردن"* مفاهيم و موضوعات پيچيده و سخت و ثقيل فكري و فلسفي پرداخته اند و انسان را در چشم انداز زمانه اش به تصوير كشيده اند: "مرگ آمد / روبرويم در آينه نشست / چشم گشودم / ديدم: هيچ! /--جهان كه لايتناهي مي شد / روبرويم در آينه نشست / چشم گشودم / ديدم: هيچ! /--زيبا تر ازينها / زندگي بود / كه هر لحظه با من بود / گفتم نه مرگ شايسته آنست / كه با او بيايد / نه لايتناهي / كه به او بپيوندد /--چشم گشودم / :همه ی من بود / و من همه ی او نبودم!" (شعر "زيبا تر از مرگ")
فعلا بگذريم! شاعر اين كتاب هنوز همچون "درياي دلكشي" است كه عليرغم آنكه با كوسه ها و موج هايش عشق شما را- كه به مانند "تكه چوبي است در اقيانوس" او- به صورت لاشه اي در آورده و "آن را چون چماقي به شما تحويل" مي دهد، هنوز به تمامي از جهان پيرامون خود نبريده و انتظار دارد او را به خاطر آوا ها و آواز هايش فراموش نكنيد: "اما مرا به ياد آوريد / كه درياي دلكشي بودم!"! آري، هنوز نشانه هايي از نرمي و لطافت قبيله شاعران رويا ها و آرزو ها در وجود او باقي مانده- تا احساس كند: "من يك سايه ام / نمي دانم چه كسي زير ماه راه مي رود / اما هر كه هست / سرش گيج مي رود!"! هر چند كه او- شاعر- در شعر "آخرين پيامبر" فرستاده ی جديدي است كه- حتي اگر دروغ بگويد- خبر خوشي براي شما آورده است: "خدا سلام رساند، گفت: / "من حالم خوب است / اما بيهوده سعي نكنيد / بهشت و دوزخ من، هيچ وقت / از نردبان شما سقط نمي شوند!" / اين هم امضاي من!"! و قسم مي خورد كه "من طرز عمل كردن يكي از / تئوري هاي انشتين را كشف كرده ام!"، تا باور ش كنيد!
طنز زبان گزنده ی شاعر تضاد ها و تناقض ها- كه بعد ها روز به روز بي پرواتر خواهد شد، با همين كتاب "روزگاري دريا" خود را به عنوان يكي از ويژگي هاي زباني وي به رخ مي كشد و طراوت و تازگي خودش را چنين نشان مي دهد: "يادش به خير! / نيچه حرف هاي قشنگي مي زد / هر چند تبش / به شدت اجدادش نبود / كه تبش / تا دو هزار سال ادامه پيدا كند"! اما در ادامه اين شعر- كه "تمدن" نام دارد و چند بند آن در همين پاراگراف نقل شد- آرزو مي كند: "ولي چه مي شد زودتر / همه ی اين حرف هاي قشنگ / تمام مي شد / و آدم ها / ديوار بيمارستان ها را / خراب مي كردند!" و در واقع به صورتي غير مستقيم عنوان مي كند كه: اين فيلسوف ها- (و شاعر ها!)- هستند كه با "حرف هاي قشنگي" كه مي زنند، بيماري ها را پديد مي آورند و بيمارستان ها را مي سازند!
بيشتر شعر هاي "روزگاري دريا" در نيمه دوم سال 1378 نوشته شده اند و مريم هوله در اينجا و در اين روز ها و ماه ها هنوز شاعري است كه عليرغم آنكه تاكيد مي كند: "هر وقت با كسي قهر مي شوم / پشتم را مي كنم / و هر چه واقعيت را / در باره اش مي گويم!"- حتي اگر خدا باشد!-، مي پذيرد كه "خدا را بيش از آنچه فكر كنيد" دوست دارد! و طي حركتي زيبا- اما جنون آميز (از ديد عرف و هنجار هاي جاري)- "ليواني آب براي خدا" مي برد و مي گويد: "آن همه خون / و آن همه عبادت / كه پيش از اين برايت آورده اند / هيچ تفاوتي با اين ليوان ندارد( هيچ كدام از اينها به دردت نمي خورد)!- و بعد هم اضافه مي كند: "مي تواني بخواهي "مرگ" را برايت بياورم / اما هنوز / نه "تو" خواسته اي / نه "من" اراده كرده ام!"!
شاعر تعارض ها و تمارض ها! او حتي در شعري ديگر وقتي از "عدالت" سخن مي گويد، با خونسردي اعلام مي كند: "او "بيرحمانه" مي ميرد / چرا كه از من / هيچ زخمي به او نمي رسد"! و بعد بلافاصله داخل پرانتز مي آورد: "بي دست و دشنه نيستم / اما "او" خداست!"! چنانكه در شعري ديگر نيز با عنوان "لنگي"، خود و خدايش را خطاب قرار مي دهد و مي گويد: "اي زشتي من! / تو تنها تقصير خدايم بودي / و گر نه پيامبري داوطلب مي شدم!"! همين طور در شعر "رشد "، با همان خونسردي بار ديگر طنز و كنايه اش را به كار مي گيرد: خدايي كه در آستينم بزرگ مي شد / با پيراهن تازه ام نساخت / افتاد روي خاك / من بي خدا نشدم / خداي تازه اي در آستين پا گرفته است!"!
هولهء "روزگاري دريا" شاعر شعر هاي كوتاه و فشرده است، نگاه كنيد به شعر "سنگواره": "پيامبران / به دايناسور ها پيوستند / جهان هم / سرانجام / به من خٍواهد پيوست!"، و يا شعر "نع": "در ماندم هيچ رفتني نبود / باشد كه در رفتنم / جاي ماندني پيدا كنم!" و يا شعر "لكه": "فانوس نيستم / اگر زردم / و اين لكه هاي سياه / در كنار من / شب نيستند / آدم ها... / آخ... آدم ها..."، كه ايجاز و انسجام آنها گاهي چنان تصوير و حس و حال لبريز و سرشاري پديد مي آورد كه جز با صفت "شعر ناب" با تعبير و توضيح ديگري قابل توصيف نيستند! همچنين به شعر زيباي "زندگي طبيعي" دقت كنيم: "اين همه كه از زندگي مي گريزيد / به مردن شجاع تريد / نفس ها تان / -اين دزدان تيره- / آن بالا / ديواري كوتاه تر از زمان نديده اند؟ / اين همه كه از زندگي مي گريزيد / به مردن شجاع تريد". يا به همان شعر "تمدن": "يادش به خير! / نيچه حرف هاي قشنگي مي زد / هر چند تبش / به شدت اجدادش نبود / كه تبش / تا دو هزار سال ادامه پيدا كند / ولي چه مي شد زودتر / همهء اين حرف هاي قشنگ / تمام مي شد / و آدم ها / ديوار بيمارستان ها را / خراب مي كردند!" يا اينكه شعر "خوابگرد": "جهان / من است / من / جهان است / من در جهان راه مي رود / جهان در من راه مي رود / تا كسي راه رفته باشد / كسي كه نه من است / نه جهان!". يا شعر ديگري با عنوان "متهم": "آواره من نيستم! / "آوارگي" / جهان است / كه با همه وزنش / به پوستم فشار مي آورد!".
مريم هوله مي توانست- و هنوز هم مي تواند- شاعري از تبار خيام و حافظ باشد، اما انگار روزگار دوزخي اش چنين فرصت و امكاني را از او گرفته است. او كه در شعر كوتاه و فشرده "گوشه" چنين به زيبايي سخن مي گويد: "بگذار رهايم كنند / از من پيشي نمي گيرند / چرا كه من / "جهان" را رها كرده ام!"، در آن شليك هاي بي وقفه و بي مهاباي كلاشينكفي و كاتيوشايي واج ها و واژه ها به دنبال چيست؟ مگر او خود در شعر "لوله" با زيبايي تمام نگفته است: "هميشه دهاني براي پذيرفتنت داشته ايم / و هميشه دهاني براي انكارت /-- تو فقط ازين دريچه ها "مي گذري" /--حقيقت / هميشه از پاكي / به پلشتي مي گرايد / تا آزاد باشد!"؟
*- مرا ببخشيد كه در لحظه نوشتن اين ياد داشت نتوانستم واژه مناسب تري به جاي " مينياتوريزه كردن" پيدا كنم.-